محل تبلیغات شما
جمعه کربلا، شنبه از کربلا به بغداد، شنبه شب بغداد، یک‌شنبه کلن بغداد، دو‌شنبه صبح بغداد، اسهال شدید، دو تا خشاب قرص خوردن { هر نیم ساعت یه بار } و راه افتادن به سمت مرز، شب مرز، سه شنبه عصر تبریز. امروز هم سه‌شنبه س. خب تو این نمیدونم چن روز چیکار کردم؟ هیچی؟ فردای اون روزی که اومدم رفتم شهر کتاب با آ و میم، بعد با میم رفتیم عکسامو چاپ کنم، عکسای قبلی از 36 تا 3 تاش قابل چاپ بود. مثل آهن زنگ زدم بعد یه روز میم اومد خونه‌م، جدا شده بود، داستان داش، از یه چیزی می‌ترسید، دو سه روز بعدش هم دوباره میم بهم زنگ زد، همونی که می‌ترسید { ورست کیس سناریو } رفتم از خونه بیرون بعد شب بود، خیابونا حالت سرگیجه داشتن، وینستون قرمز خریدم، بعد با میم رفتیم خونه ی س بعد رفتیم چت کنیم، میم پنیک شد یهو داد میزد میگف پیره پیره پیره. س و اینا هم، هیچی. طرفای صبح بود ساعت پنج داشتن بچه ها میرفتن تو اتاق بخوابن من زدم ازشون بیرون. تو خیابونا چیز شدم. آروم بود ساکت بود. آهنگ گوش نکردم، فکر نکردم، برگشتم. خط مقدمه اینجا. من نمیگما اسمش اینو میگه. نمیدونم چن روزه. تقریبن همه چیزای قابل خوردن رو خوردم. عین حیوون هم گشنه میشدم. تو پرانتز بگم حیوان از حی میاد یعنی کسی که زنده س اصولن. خیلی لفظ مهمیه. ماکارونی صحرایی اول با سویا و سیب زمینی، بعد شد صرفن با رب و نعنا و گیشنیز، سیگار هم که یوخ‌دی. البته توتون سیگارپیچ دارم ولی کاغذ هام، پیپرهام، زیر بارون بودن خیس شدن چسبشون رفته، حالا فقط به قدرت تف من بسته‌ست. الان دیگه ماکارونی‌هام تموم شده، قندهام تموم شده، لحظاتی قبل روغن داشتم میخوردم. اینا بد نیست. اینا معمولی بی حوصله بودنه. اینا حوصله فکر کردن نداشتنه، چطوریه پس می‌نویسم. داشتم نقشه خونه رو روی دستم چیز میکردم، مایکل اسکافیلدی. یه مربع کشیدم. بعد دیدم راه بیرون رفتی نیست که. مگر این که نقطه ی داستان ما یه خط بشه و از وسط مربع بره بیرون. بعد خب نقاشی از سادگی در میاد. نه؟
دیشب سه چهار ساعت برق رفته بود. از ساعت چند بود تا چند؟ دیشب بود؟ حالا. چرا همه چی رو یادت میره؟ من حتی یادم نمیاد که چیا بودن که فراموش کرده بودم.ـ پنیک م.ـ ولی اینا خیلی بنیادی نیست. اینا فک کنم اختلال روانی باشن. شروع کردم به نوشتن که یه نکته رو بگم. آهان یادم اومد. نوشتم ولی پاک کردم.  ترجیح میدم کسشر بگم. خدایا چرا من یادم نمیاد ترجیح درسته یا ترجیه. چرا مجبورم حتمن لحظه ای بش فک کنم تا یادم بیاد؟! به قول اینا خزانه‌ی رفتاری ـم پر شده با رفتارهای گیج و ویج و هاج و واجانه.ـ
زنده ام به زنده نبودن.ـ
شاعر هم نیستم.ـ
هیچی.ـ
هیچِ هیچِ هیچی.ـ

یه شعر حافظ فقط داره هی تو سیاهی دست و پا میزنه، مینویسمش ولی در همین حین هم بهش فک نمیکنم، حتی تلاش نمکنم دقیق گوشش کنم:
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد والله که از آفتاب فلک خوبتر شوی
پس سلام.ـ

نمیشه من فقط زیر بارون جلوی پام رو نگاه کنم، ولی تو برگردی؟

ای عشق ! همّتی کن ، رنجم به سر بَر ای عشق !

عنوان مرگ، آوارگی کفن ت موریانه زد، دنبال دست؟

اینا ,یه ,هم ,تو ,میم ,بغداد، ,بیرون بعد ,نیست اینا ,تموم شده، ,یادم نمیاد ,با میم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Mechanical Engineering of Tabriz University Lenore's blog خودرو و مکانیزمهای آن Ernestine's life تاپ 10 mekacarbo زیرنویس ها fashioncrafts deftwindica کشاورزی نوین وابتکاری